نجوای دل...




آتش عشق تو تا شعله زد اندر دل ما

داد بر باد فنا یکسره آب و گل ما

تا که از ما بنهفتى رخ خود را شاها

چون شب هجر شده تار و سیه محفل ما

مشکلى نیست محبان تو را جز غم هجر

عمر بگذشت و نشد حل بجهان مشکل ما

تا که شد کشتى ما غرقه دریاى فراق

بر سر کوى وصال تو بود ساحل ما

بامیدى که ببینیم رخ دوست دمى

ساربان تند مران بهر خدا محمل ما

گر بما گوشه چشمى فکند از ره لطف

بشود خیل سلاطین جهان سائل ما

حجة ابن الحسن اى خسرو خوبان جهان

دارم امید شود لطف خدا شامل ما

چهره بگشائى و آئى ز پس پرده برون

نور گیرد ز طفیل رخ تو منزل ما

روز پاداش که پرسند ز اعمال عباد

نیست جز مهر رخت چیز دگر حاصل ما

هدیه ماست‏حکیمى دو سه شعرى که مگر

بپذیرد کرم هدیه ناقابل ما

شعر از محمد رضا حکیمى
گزارش تخلف
بعدی